روایتی جالب از مادر شهید
![69](/sites/default/files/styles/nodes/public/1400-09/7c879252-c415-43b2-8473-c69a6c29a4d3.jpeg?itok=BHlthbcB)
روایت مادر شهید محمد معماریان از عنایت حضرت سیدالشهداء علیهالسلام به وی:
سحرِ عاشورا، خواب دیدم که در مسجدالمهدی هستم و جمعیت خیلی زیادی در مسجد هست. گفتند برای مسجد دارد نیروی کمکی میآید. جلوی مسجد که رفتم، دیدم دستهای منظم به طرفم آمد و سعید آلطاها جلوی دسته نوحه میخواند و بقیه جواب میدهند. دیدم پسرم هم کنارش هست. در خواب برایم یقین شده بود که آنها شهدا هستند.
از پلههای مسجد بالا آمدند و جلوی محراب ایستادند و شروع به نوحهخوانی و سینهزنی کردند. من هم کناری ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم که محمد جمعیت را دور زد و آمد دستش را به گردنم انداخت و بوسم کرد. من هم محمد را بوسیدم و گفتم مامان خیلی وقت است که ندیدمت، چه بزرگ شدی! سرش را بلند کرد و گفت این عصاها چیست؟ گفتم چیزی نیست مادر، چند روزی است پایم درد میکند، دارم با عصا راه میروم. گفت مامان، چند روز پیش کربلا بودم و برایت از داخل ضریح امام حسین علیهالسلام شال سبزی آوردم...